مقام مراقبه (2)
حالات سالك در مقام مراقبه، بسيار متغير و وصف ناپذير و در عين حال همراه با شور و شادماني است. يكي از نشانه هاي بارز مقام مراقبه، همين شور و شادماني است. اين شور و شادماني به خاطر آن است كه سالك با اميد بسيار و
نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي
دگر باره بشوريدم، بدان سانم، به جان تو ***كه هر بندي كه بر بندي، بدرانم، به جان تو
من آن ديوانه بندم كه ديوان را همي بندم *** زبان مرغ مي دانم، سليمانم، به جان تو
نخواهم عمر فاني را، تويي عمر عزيز من *** نخواهم جان پُر غم را، تويي جانم، به جان تو
چو تو پنهان شوي از من، همه تاريكي و كفرم *** چو تو پيدا شوي بر من، مسلمانم، به جان تو
گر آبي خوردم از كوزه، خيال تو در او ديدم *** وگر يك دم زدم بي تو، پشيمانم، به جان تو
(مولوي، ديوان)
حالات سالك در مقام مراقبه، بسيار متغير و وصف ناپذير و در عين حال همراه با شور و شادماني است. يكي از نشانه هاي بارز مقام مراقبه، همين شور و شادماني است. اين شور و شادماني به خاطر آن است كه سالك با اميد بسيار و اطمينان زياد در انتظار ديدار معشوق است. اگرچه انتظار ديدار قرار و آرام را از عاشق مي گيرد، اما همين بي قراري با شادماني وصف ناپذيري همراه مي باشد. از اين مقام به بالا، سالك با عوالم عشق بيشتر آشنا مي گردد؛ زيرا او تا اين مقام، بيشتر با خود درگير بود و اما پس از اين مقام، بيشتر با معشوق درگير خواهد بود و چون با خود بود، با خودبيني و خودخواهي چنان مي پنداشت كه معشوق را نيز مي تواند در اختيار خود گيرد. اما اكنون، اندك اندك با خود معشوق آشنا مي گردد! در اين آشنايي نخستين نكته اي كه به آن دست مي يابد، همين است كه معشوق، در اختيار هيچ كس قرار نمي گيرد و اين عاشق است كه بايد فداي معشوق گردد.
احمد غزالي را در اين مقام، نكته سنجي هاست كه به برخي از آن ها اشاره مي كنيم:
او مي گويد:« حقيقت عشق چون پيدا شود، عاشق، قوُت ( شكار و غذا ) معشوق آيد، نه معشوق قوت عاشق، زيرا كه عاشق در حوصله معشوق تواند گنجيد. اما معشوق در حوصله عاشق نگنجد. عاشق يك موي تواند آمد در زلف معشوق، اما همگي عاشق، يك موي معشوق را برنتابد. »(1)
سپس با ذكر مثال اين نكته را چنين توضيح مي دهد: پروانه كه عاشق آتش شد، از تابش نور آتش، نيرو مي گيرد و با هدايت همين تابش، به مهماني آتش مي رود. اما وقتي كه به او رسيد، ديگر او در اختيار آتش است. ديگر او را قوت و خوراكي نيست، بلكه او خود، خوراك آتش است. و اما اين ميزباني ادامه نمي يابد و اين مهمان به زودي بيرون رانده مي شود. پروانه را با آتش ميزباني كرده و زود به صورت خاكستر بيرونش مي كنند! اين به خاطر استغناي معشوق است. احمد غزالي به دنبال اين بحث، چنين هشدار مي دهد كه:« اگر تو را اين غلط افتد كه شايد عاشق، مالك بود و معشوق، بنده، تا آن كه معشوق در بزم وصال در كنار عاشق قرار گيرد، آن غلطي بزرگ است كه هرگز معشوق، ملك نتواند بود.»(2)
اين عاشق است كه سرانجام شكست مي خورد و در پاي معشوق پست شده و از دست مي رود:
باز هشيار برون رفته و مست آمده ايم *** وزمي لعل بست باده پرست آمده ايم
تا ابد باز نياييم به هوش از پي آنك *** مست جام لبت از عهد الست آمده ايم
باغم عشق تو تا پنجه ور انداخته ايم *** چون سر زلف سياهت شكست آمده ايم
سر ما دار كه سر در قدمت باخته ايم *** دست ما گير كه در پاي تو پست آمده ايم
بر سر كوي تو زين گونه كه از دست شديم *** ظاهر آن است كه آسانت به دست آمده ايم
(خواجو)
يكي ديگر از لوازم و ويژگي هاي اين مقام، آن است كه عاشق، پرستش دور از بيم و اميد را در اين مقام تجربه مي كند. اين گونه پرستش، براي انسان، در حوزه خودآگاهي، هرگز ميسر نيست. زيرا در حوزه خودآگاهي، اگر انسان خدا را با قطع نظر از فكر بهشت و جهنم نيز بپرستد، باز هم در اين پرستش هدفي دارد.
در يك كلام، آن جا كه، قصد و اراده اي در كار باشد، حتماً هدفي در كار است. اما سالك در اين مقام، كنار گذاشتن عقل مصلحت انديش را كه اساس همه نيت ها و قصدها و خواستن ها بود، كنار مي گذارد و از چنبر و چارچوب مصلحت انديشي ها كه از صفات ذاتي انسان است، بيرون مي آيد.
چنان مستم چنان مستم من امروز *** كه از چنبر برون جستم من امروز
چنان چيزي كه در خاطر نيابد *** چنانستم، چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم *** به صورت گر درين پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم: اي عقل *** برون رو كز تو وارستم من امروز
بشوي، اي عقل، دست خويش از من *** كه در مجنون بپيوستم من امروز
به دستم داد آن يوسف ترنجي *** كه هر دو دست خود خستم من امروز
نمي دانم كجايم ليك فرخ *** مقامي كاندرو هستم من امروز
چو « نحن اقرب » م معلوم آمد *** دگر خود را بنپرستم من امروز
(مولوي، ديوان)
چنان كه بارها گفتيم، تمام مراحل سلوك، تحت تأثير اوصاف و اسماي الهي اند. سالك اگر در مقام مراقبه، پيشرفت كند، اسما و صفاتي را كه بر او اثر مي گذارند، تشخيص مي دهد. اگرچه اين تشخيص، كامل نمي باشد، اما به هر حال، او واردات غيب را و فرمانروايي اسما و صفات را در وجود خود كاملاً احساس مي كند. يافته هاي خود را از تك تك اسما و صفات، تا حدودي تشخيص مي دهد. تا حدودي براساس تناسب اين تأثيرها، آينده خود را نيز، تا حدودي از نظر رفتار معشوق، مي تواند پيش بيني كند. اشاره ها و بشارت هاي معشوق را درك مي كند. همين درك است كه او را بي اختيار، بي قرار ساخته و به مراقبه و كمين گاه مي كشاند.
مولوي، اشاره ها و بشارت ها را بارها مطرح مي كند. معروف ترين و رساترين تعبير او، از اين اشاره ها و بشارت ها، به كار بردن واژه « بو » است. و اينك نمونه اي از غزل هاي پر شور او:
يا رب، اين بوي خوش از روضه جان مي آيد *** يا نسيميست كزان سوي جهان مي آيد؟
يارب اين آب حيات از چه وطن مي جوشد؟ *** يا رب اين نور صفات از چه مكان مي آيد؟
(مولوي، ديوان)
و نيز:
بوي باغ و گلستان آيد همي *** بوي يار مهربان آيد همي
از نثار جوهر يارم مرا *** آب دريا تا ميان آيد همي
با خيال گلستانش خار زار *** نرمتر از پرنيان آيد همي
از چنين نجار يعني عشق او *** نردبان آسمان آيد همي
زان در و ديوارهاي كوي دوست ***عاشقان را بوي جان آيد همي
(مولوي، ديوان )
و نيز:
پيرهن يوسف و بو مي رسد *** در پي اين هر دو خود او مي رسد
بوي مي لعل بشارت دهد *** كز پي من جام و كدو مي رسد
(مولوي، ديوان)
و تعبيرهاي ديگر نيز به كار مي برد، همانند پرش چشم و تپش دل در اين غزل:
چشمم همي پرد مگر آن يار مي رسد *** دل مي جهد، نشانه كه دلدار مي رسد
اين هدهد از سپاه سليمان همي پرد *** وين بلبل از نواحي گلزار مي رسد
جامي بخر به جاني ور زانك مفلسي *** بفروش خويش را كه خريدار مي رسد
آن گوش انتظار خبر نوش مي كند *** وان چشم اشكبار به ديدار مي رسد
آن دل كه پاره پاره شد و پاره هاش خون *** آن پاره پاره رفته به يك بار مي رسد
چندين هزار جعفر طرار شب گريخت *** كامد خبر كه جعفر طيار مي رسد
فاش و صريح گو كه صفات بشر گريخت *** زيرا صفات خالق جبار مي رسد
اي مفلسان باغ، خزان راهتان بزد *** سلطان نو بهار به ايثار مي رسد
(مولوي، ديوان)
در همين مقام است كه سالك، اشارات قرآني را نيز بيشتر درمي يابد. نه تنها از كلام الهي، بلكه از كلام معمولي انسان ها نيز، نكته مي گيرد. مانند آن درويش كه در شامگاهي از ميدان بارفروشان مي گذشت و چون آخر وقت بود، ميوه ها را ارزان كرده بودند و يكي با صداي بلند فرياد مي زد: خيار، ده تا يك قران! صوفي با شنيدن آن فرياد به رقص آمد! از او راز اين وجد و سماع را پرسيدند. گفت: مگر نمي شنوي ندا مي دهند كه در درگاه معشوق خيار (نيكان)، ده تا يك قران. استغناي معشوق را بنگر و بي مقداري عاشقان را كه از قبيله عاشقان، در درگاه معشوق، اگر برگزيده باشند، ده تا به يك قران مي ارزند.
حافظ نيز اين اشاره ها را دولت بيدار مي نامد و مي گويد:
سحرم دولت بيدار به بالين آمد *** گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد
قدحي دركش و سر خوش به تماشا بخرام *** تا ببيني كه نگارت به چه آيين آمد
مژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي *** كه ز صحراي ختن، آهوي مشگين آمد
گريه آبي به رخ سوختگان باز آورد *** ناله ي فريادرس عاشق مسكين آمد
ساقيا مي بده و غم مخور از دشمن و دوست *** كه به كام دل ما آن بشد و اين آمد
(حافظ)
دل سراپرده محبت اوست *** ديده آيينه دار طلعت اوست
من كه سر در نياورم به دو كون *** گردنم زير بار منت اوست
تو و طوبي و ما و قامت يار *** فكر هركس به قدر همت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست *** هركسي پنج روزه نوبت اوست
من و دل گر فنا شويم چه باك *** غرض اندر ميان سلامت اوست
(حافظ)
سالك با پيشرفت در مراتب و مقامات مراقبه سرانجام به جايي مي رسد كه اشاراتي از « فنا » را در وجود خود احساس مي كند. از آن جا كه فنا وصال را به دنبال خود دارد، يعني با فناي عاشق لقاي معشوق فراهم مي آيد، سالك در مقام مراقبه با اشارات و بشارات اين فنا و وصال درگير مي شود. چنان كه گفتيم در تعبير مولوي از اين اشاره ها و نشانه ها با لفظ « بوي » سخن رفته است. اين بوي ها در مشام جان عاشق چنان اثر مي گذارند كه او را نسبت به دنيا و آخرت دلسرد مي كنند. در اين مرحله است كه سالك نوعي جنون را در خود تجربه مي كند و در اين جنون است كه شيفته فناي خود مي گردد.
به بوي زلف تو گر جان به باد رفت، چه شد *** هزار جان گرامي فداي جانانه
(حافظ)
در اين مرحله سالك به خودي و خودخواهي ها پشت پا مي زند و جز وصال معشوق خيال ديگر را در دل راه نمي دهد.
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله *** گداي خاك در دوست پادشاه منست
غرض ز مسجدو ميخانه ام وصال شما ست *** جز اين خيال ندارم خدا گواه منست
(حافظ)
در اين مقام سالك اطمينان پيدا مي كند كه ديگران از اين مقامات گذشته اند و به وصال معشوق رسيده اند، اما او هنوز راه زيادي در پيش دارد. بسيار طبيعي است كه در اين مرحله آرزو كند كه با واصلان و ديداركنندگان ارتباطي داشته باشد، تا اگر خود بهره اي از وصال ندارد، رو در روي بختياراني بنشيند كه شاهد مقصود را به آغوش كشيده اند.
اينان كيانند؟ اين واصلان بزرگوار و شكوهمند كجا هستند؟ سراغ اين نيك بختان را از كه بايد گرفت؟ سالك در راز و نيازهايش با معشوق اين جست و جو را با معشوق در ميان مي نهد و آن كامكاران را از معشوق سراغ مي گيرد:
اي شاهد قدسي! كه كشد بند نقابت *** وي مرغ بهشتي كه دهد دانه و آبت
خوابم بشد از ديده درين فكر جگر سوز *** كاغوش كه شد منزل آسايش و خوابت
(حافظ)
اين حسرت در دل سالك يك حسرت دردناك و جانسوز است كه آن شمع شب افروز در كاشانه چه كسي است و از ميان اين همه عاشقان و سالكان تسليم افسون كه شده و به افسانه چه كسي مايل شده است.
يا رب اين شمع شب افروز ز كاشانه كيست؟ *** جان ما سوخت بپرسيد كه جانانه كيست؟
حاليا خانه برانداز دل و دين من است *** تا هم آغوش كه مي باشد و همخانه كيست؟
باده لعل لبش، كز لب من دور مباد! *** راح روح كه و پيمان ده پيمانه كيست؟
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو *** باز پرسيد خدا را كه به پروانه كيست؟
مي دهد هر كسش افسوني و معلوم نشد *** كه دل نازك او مايل افسانه كيست؟
(حافظ)
سالك با پيشرفت در مقامات و منزل هاي مراقبه و با توفيقي كه در « نفي خواطر » و پاك سازي دل و درون خود از نام و ياد ديگران به دست مي آورد اينك احساس مي كند كه براي او تنها يك مطلوب و مقصود وجود دارد و آن هم حضرت حق است. سالك در اين عالم عملاً اين احساس را تجربه مي كند كه اگر به اين مقصود نرسد چيزي ندارد و اگر رسد همه چيز دارد و به هيچ چيز ديگر نيازي ندارد. بنابراين سالك آشكارا به اين نتيجه مي رسد كه اگر او را نداشته باشد نمي تواند قرار و آرامي داشته باشد، اما چيزي كه اين احساس را دردناك مي سازد، آن است كه سالك درمي يابد كه وصال معشوق هدفي نيست كه به سادگي بتوان به آن دست يافت و همين است راز آن كه عشق در آغاز آسان مي نمايد، اما رفته رفته مشكلات پديد مي آيند. احمد غزالي گويد در عالم سلوك « از هر زمان معشوق و عاشق از يكديگر دورتر باشند. هرچند عشق كامل تر بود، بيگانگي بيشتر بود»:
بفزودي مهر و معرفت كردي كم *** پيوندش با بريدنش بود به هم(3)
از طرف ديگر عاشق نيز كه با همت بلند عشق آراسته است و با شهپر همت در پرواز است معشوق متعالي صفت مي خواهد و معشوقي را كه در دام وصال افتد، نمي پسندد. احمد غزالي گويد خدا كه ابليس را لعنت كرد، او به عزت خدا اشاره كرد يعني به عزت حق انديشه كرد نه ذلتي كه خود گرفتار آن شده است و اقتضاي كمال عزت آن است كه كسي شايسته درگاهش نباشد.(4)
آري، معشوق مرغ خود است و در آشيان خود است، صياد خود و شكار خويش است، طالب و مطلوب خود است.(5)
در اين جا نكته اي ديگر است كه آن نيز از دستاوردهاي مقامات مراقبه است و آن اين كه در مرحله اي از مراحل مراقبه عاشق، معشوق خود را نزديك تر از خود به خودش مي يابد، تا جايي كه به قول احمد غزالي چنين باور مي كند كه معشوق خود اوست:
چندان ناز است ز عشق تو در سر من *** تا در غلطم كه عاشقي تو بر من
يا خيمه زند وصال تو بر در من *** يا در سر اين غلط شود اين سر من(6)
باباطاهر اين نكته را كه عاشق خود را با معشوق بياميزد و خود را از معشوق تشخيص ندهد، بسيار زيبا بيان مي كند:
اگر دل دلبره، دلبر، كدومه؟ *** اگر دلبر دله، دل را چه نومه؟
دل و دلبر به هم آميته دارم *** ندونم دل كه و دلبر كدومه؟
(باباطاهر)
در اين مرحله سالك در درون خود از نوعي صفا و روشنايي برخوردار مي گردد كه خود را از نظر صفات همانند معشوقش مي يابد:
آن دوست كه مي بينم، آن يار كه مي دانم *** تا آن كه رخش ديدم، او من شد و من آنم
در آيينه جز رويي، ننمود مرا، زين رو *** اي كاش بدانم تا، بر روي كه حيرانم؟
چون شست به يكرنگي، نقش سبك و سنگي *** حكمي من و حكمي او، مي راند و مي رانم
جانانم اگر خواهد، هرگز بنميرم من *** نه زنده به آن جانان نه، زنده به اين جانم
گفتا به تو مي مانم! در خود چو نظر كردم *** جز دوست نمي ماند گويي: به كه مي مانم؟
(اوحدي)
در پايان اين بحث، غزلي از مولوي را كه بيانگر احساس سالك در شوريدگي هاي عالم مراقبه است نقل مي كنيم:
بي همگان به سر شود، بي تو به سر نمي شود *** داغ تو دارد اين دلم، جاي دگر نمي شود
ديده عقل مست تو، چرخه چرخ پست تو *** گوش طرب به دست تو، بي تو به سر نمي شود
جان ز تو جوش مي كند، دل ز تو نوش مي كند *** عقل خروش مي كند، بي تو به سر نمي شود
خمر من و خمار من، باغ من و بهار من *** خواب من و قرار من، بي تو به سر نمي شود
جاه و جلال من تويي، ملكت و مال من تويي *** آب زلال من تويي، بي تو به سر نمي شود
گاه سوي وفا روي، گاه سوي جفا روي *** آن مني، كجا روي؟ بي تو به سر نمي شود
دل بنهند، بركني، توبه كنند بشكني *** اين همه خود تو مي كني، بي تو به سر نمي شود
بي تو اگر به سر شدي زير جهان زبر شوي *** باغ ارم سقر شدي، بي تو به سر نمي شود
گر تو سري قدم شوم، وز تو كفي علم شوم *** ور بروي عدم شوم، بي تو به سر نمي شود
خواب مرا ببسته اي، نقش مرا بشسته اي *** وز همه ام گسسته اي، بي تو به سر نمي شود
گر تو نباشي يار من گشت خراب كار من *** مونس و غمگسار من، بي تو به سر نمي شود
بي تو نه زندگي خوشم، بي تو نه مردگي خوشم *** سر ز غم تو چون كشم؟ بي تو به سر نمي شود
هرچه بگويم اي سند، نيست جدا ز نيك و بد *** هم تو بگو به لطف خود، بي تو به سر نمي شود
(مولوي، ديوان)
پينوشتها:
1.سوانح، فصل 38.
2.همان.
3.سوانح، فصل 59.
4.همان، فصل 62.
5.همان، فصل9.
6.همان، فصل12.
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}